جعفر عظیمزاده عضو هیأت مدیره اتحادیه آزاد کارگران ایران در نامهیی با عنوان ”تحمیل اعتصابغذا به زندانیان، به صلیب کشیدن انسانها در قرن بیست و یک است“ نامهیی در حمایت از زندانیان سیاسی اعتصاب کننده از حمله آرش صادقی، مرتضی مراد پور، علی شریعتی، سعید شیرزاد و همة زندانیان سیاسی نوشته است.
در این نامه که به تاریخ جمعه 26آذر است آمده است: «آن چیزی که به صلیب کشیدن انسانها را یک عمل بسیار جنایتکارانه میکند بستن دست و پای آنها به چوب صلیب نیست بلکه مرگ تدریجی و بسیار جانکاه یک انسان بر اثر گرسنگی و تشنگی بر بالای چوب صلیب است تا شکنجه آورترین و دردناکترین شکلی از زنده بودن و تلخ ترین نمایش از مرگ را برایش رقم زنند.
و اما امروزه در ایران، انسانها بهدلیل اعتقادات و طرح خواستهایی انسانی به موقعیتی رانده میشوند که بیهیچ دست و پا بستن زورگونه و بهصورت اجباری نادیدنی به شکنجهگاه گرسنگی کشانده میشوند و آنوقت دولت و قوه قضاییه و نهادهای امنیتی به نظاره مینشینند تا با گذشت روزها و هفتهها، فرد اعتصاب کننده بر اثر شدت شکنجه ناشی از گرسنگی به زانو در بیاید و دست از مطالبه بر حق اش بر دارد. این همان چیزی است که در دوران برده داری، ستمگران برای تسلیم خواهی انسانهای آزاده و عدالت طلب، چوب صلیب را برایش ابداع کردند.
سراغ زندانی اعتصاب کننده نمیآیند، توجهی به او و خواستهایش نمیکنند تا شدت شکنجه ناشی از گرسنگی، اعتصاب کننده را به تسلیم کشاند. حتی به صراحت میگویند بگذار بمیرد، بگذار آنقدر بر اثر رنج و شکنجهی ناشی از گرسنگی به خود بپیچد تا برایش درسی شود برای ساکت بودن و ساکت شدن و ساکت ماندن.
اعتصاب کننده در زندانهای ایران، در حالی لب بر غذا میبندند که بهدلیل زیست در اتاقی بیست - سی نفره، هر روز صبح و ظهر و شام بوی ناخوشایند غذای زندان، همچون غذایی لذیذ و شاهانه تمام جسم و جانش را از ولع به دندان کشیدن تکه نانی خشک پر میکند و نگاههای دلسوزانه و بعضاً حرفهای نومید کننده زندانیان عادی، توأم با رنج گرسنگی آتش بر جان نحیف اش میزند.
هر روز بیش از پیش جسم و جانش تحلیل میرود، توان چندانی برای شنیدن و حرف زدن برایش باقی نمیماند و بناچار از نشست و برخاست با دیگران پرهیز و عزلت و تنهایی را بر میگزیند. رفته رفته، سیاهی رفتن چشم و کم شدن قدرت شنوایی و بیهوشیهای مقطعی و کوتاه مدت به سراغش میآیند و کلیههایش بهدلیل ضعف جسمانی آنطور که باید عمل نمیکنند. مقاطعی، بهدلیل شدت درد ناشی از گرسنگی و بیتفاوتی حکومتگران به خواستهای بر حق اش و دیگر عذابهای طاقتفرسایی که بدنش را در بر گرفتهاند بر سر دو راهی شکنجه آوری قرار میگیرد و مشقت ایستادگی در برابر نومیدی بر دیگر رنج هایش افزوده میشود.
هر چه به پیش میرود شدت شکنجة ناشی از گرسنگی و کل شرایطی که در این مهلکه مرگآور برایش رقم خورده است دردناک تر و غیرقابل تحملتر میشود. به جایی میرسد که بحث اعزام به بیمارستان و مقاومت و ایستادگی برای درهم شکستن تحمیل لباس زندان و پابند و دست بند برای اعزام، همچون سد سکندری در برابر جسم نحیف و از دست رفتهاش ظاهر میشوند. زمزمه خواست پایان اعتصاب از یاران و دیگر انسانهای عزیز به گوشش میرسد و باز هم در دو راهی عذاب آورتر دیگری قرار میگیرد. دلش لبریز از مهر این انسانهای بزرگ است و میماند که در برابر مهر و محبت آنان چه بکند و همین عذابی دردناک تر را بر روح و جانش مستولی میکند. اما ارادهاش در هم نمیشکند و همچنان به پیش میرود.
اعتصاب کننده با توجه به تجارب دیگر اعتصابکنندگان میداند که تا 50روز، احتمال اینکه در کام مرگ فرو رود چندان زیاد نیست. اما پس از گذشت 50روز، هر روز که میگذرد سایه سنگین مرگ و دست شستن از زندگی و عذاب و شکنجه ناشی از آن بر دیگر شکنجههای غیرقابل تحمل اش افزوده میشود. اما انسانی که به اینجا رسیده است دیگر چیزی برای از دست دادن ندارد. آنوقت است که فریاد برمیآورد: 'اگر قرار است دولت جمهوری اسلامی این درجه از بربریت را از خود به نمایش بگذارد که انسانی را از گرسنگی بهخاطر خواستی بر حق در مقابل چشمان جهانیان به قتل برساند بگذارید اینکار را انجام دهد، من حاضرم قربانی چنین صحنهای از نمایش بربریت و وحشیگری باشم'.
و دیگر هیچ چیز دست خودش نیست، خود در معادلهیی به ظاهر اختیاری!؟ که حکومت و نهادهای امنیتی برایش رقم زدهاند حاضر به قربانی شدن در صحنهیی از نمایش جنایت و شقاوت میشود. مراقبتهای پزشکی در بیمارستان فقط مرگش را به شکل دردناک تری چند روز به عقب میاندازند. تزریق سرم بهدلیل ضعف و خشکی رگها از هر شکنجهیی دردناک تر میشود، با تزریق هر سرم انگار که رگ مورد استفاده را قطعه قطعه میکنند، پرستار از پیدا کردن رگی تازه وا میماند و بناچار از همان رگی استفاده میکند که ورم کرده و گلوله گلوله شده است. درد تزریق سرم به چنین رگهایی همانند کشیدن چاقویی کند بر زخمی عمیق است اما دردناک تر از همه اینها نظارهی چشمان نگران و درد آلود همسر و فرزندان، پدر و مادر، خواهر و برادر و دیگر عزیزان و یارانش است که همگی با غمی جانکاه در اضطراب و استرس جان باختن اش قرار گرفتهاند. احساس گناهی ناشناخته و مبهم و عذاب آور، از دردی که به این عزیزان وارد شده است هر لحظه و هر لحظه جانش را میخورد.
اعتصاب کننده در این مرحله، مرگی دردناک را هر روز و هر لحظه لمس میکند. شدت ضعف جسم در حال مرگش به چنان مرحلهیی میرسد که برای اولین بار در طول عمرش بهطور کاملاً ملموسی متوجه میشود جسم اش برای شنیدن کوچکترین صدایی (همچون برداشتن باری سنگین که انرژی بالایی مصرف میشود و دست آدمی از طاقت میافتد) نیرو و توان از دست میدهد طوری که دیگر نایی، حتی برای شنیدن کلامی از سوی عزیزانش برایش باقی نمیماند. درد پذیرش مرگ و دل کندن از عزیزان و یاران به سراغش میآید و توأم با این شکنجة غیرقابل تصور، مرگی بسیار دردناک از راه میرسد. دردی تدریجی و سنگین از نقاطی از بدن شروع میشود و همچون ریشه درختی به هر سو میدود و هر چه به دیگر قسمتهای بدن میرسد دردناک تر میشود و اعتصاب کننده در معرض مرگی بسیار جانکاه و ما فوق تصور انسانی قرار میگیرد.
اما با این حال و بهرغم پذیرش بیچون و چرای مرگش، همچنان تسلیم ناپذیر و با چشمانی مالامال از برق عدالت خواهی و مبارزه جوئی، رو به بیرون در تکاپوی نجات و به عقب راندن ستمگران است. چشمانش به یاران، خانواده و ظلم ستیزی یک جامعه هشتاد میلیونی و به وجدانهای بیدار در سرتاسر جهان است تا به عقب راندن ظالمان و بیداد گران، ناجی جانش و بشارت دهنده دستیابی به بر پایی دنیایی بهتر و جامعهیی عاری از ستم و استبداد باشند.
جعفر عظیمزاده – بامداد 26آذر ماه 1395
آری،
میهنی می سازیم
که در آن وسعت خورشید به اندازه چشمان سحرخیزان است
با ما در کانال تلگرام میهنی میسازیم همراه شوید
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر