خانه را آمادهی پذیرایی از مهمانان داغدارم کردم. نیمهشب بود که رسیدند. ساعتهایی گفتگو کردیم. سپیده زد تا به خواب رفتند.
صبح زود برخاسته و با هم به بهشت زهرا رفتیم. میانهی راه دوستی به ما پیوست. خانواده احمدی میخواستند مزار شهرامشان را بخرند. پاسخ مسئول مربوطه حیرتآور بود: کسی به نام شهرام احمدی در بهشت زهرا دفن نشده! خانوادهای که خود شاهد خاکسپاری بودند هاج و واج نگاه میکردند. از مسئول کامپیوتر خواستیم شماره قبر را وارد سیستم کند. قطعه 305 ردیف 215 شماره 50. گفت خالی ست و به نام کسی ثبت نشده. مرتب تکرار میکرد که برگه پذیرش را بدهید. خانواده میگفتند برگهای ندارند. آخرش گفتند که پیکر عزیزشان را پای قطعه شناسایی کرده و به خاک سپردهاند. کارمند اداری گفت چرا از اول نمیگویید. بروید پیش فلانی. فلانی هم گفت بروید پیش دیگری. تا اینکه آخرین نفر از سلسله مراتب اداری گفت شما باید بروید نامهیی از نهاد مربوطه بیاورید. حتی اسم نهاد را به زبان نمیآورد. پرسیدند ایا منظورتان اطلاعات است؟ سرش را به علامت تأیید تکان داد.
اینجا ایران است و همهمان میدانیم ترس در کجای جانمان خانه دارد. حتی حق میدهیم به همدیگر که بترسیم و بترسند. حق میدهیم که در راه ماندگان و بیماران و مستمندان و مظلومان را تنها بگذاریم. اینجا ایران است و سخن پیامبر که میگفت هر کس همسایهاش گرفتار باشد و او بیخبر، مسلمان نیست، فراموش شده است. اینجا ایران است و بسیاری از شهروندان میلرزند از بر زبان آوردن نام نهادی که وزیر دارد. من کاملاً میدانستم چه اتفاقی افتاده و در حال وقوع است. از مدیر قسمت پرسیدند که خودشان شاهد به خاک رفتن شهرام بودهاند، آیا او را از گور درآوردهاند؟ پاسخ داد خیر. محال است. زیرا این عمل غیرشرعی ست و در بهشت زهرا عمل غیرشرعی انجام نمیشود. به یاد سخنانی افتادم که از جوانمردی امام علی حکایت داشت. او برای احقاق حق زنی یهودی بالاترین مقامات دولتش را به پاسخگویی وادار کرده بود. اکنون بازماندگان مسلمانی که عزیزشان اعدام شده بود این چنین پاسخهایی میشنیدند. در حالیکه حتی موفق به انجام اعمال مربوط به مذهب خویش برای عزیزشان نشده بودند.
به قصد دیدار مزار شهرام، اداره مربوطه را ترک کردیم. مزار غریب شهرام با برآمدگی خاک خشک با گلهای رنگین پوشانده شد. خواهران شهرام گریستند. یکیشان زار زد. به او یادآوری کردند که شهرام وصیت کرده صدایشان را بلند نکنند در سوگواری. همچنان که خواسته بود صورتشان را مجروح نکنند و سیاه نپوشند. زیر لب غر زدم که آخر این چه وصیتی است که تو و ریحان کردید؟ وقتی قلب مادرت سیاه شده چگونه سیاه نپوشد؟ وقتی تمام وجودش پر از فریاد است چگونه صدایش را بلند نکند؟ وقتی با تکتک سلولهایش میخواهد تو را نگه دارد چگونه بهدست باد بسپارد؟ وقتی باغ بهار مادری آتش میگیرد به ظلم، چگونه ساکت بماند؟
غربت شهرام و مزارش مادرانه را آشفته کرد. قرار شد برای دیدار خانواده شهرام به خانهام بیایند.
همگی به دیدار ریحانم رفتیم. ریحانی که پودر سفیدی روی سنگش ریختهاند که گلهای تازهاش، چند روز بعد از کاشت، درسته سوختند. چه کسی این کار زشت را کرده فقط خدا میداند. اما، برای اولین و آخرین بار میگویم دستش قلم شود هر که باغ پرشکوفهام را کشت. باغش بسوزد هر که دستش را به باغچهی کوچک ریحان دراز میکند به شر. قلبش بشکند و آشفتگی خانهاش را پر کند هر کس به هر بهانهیی مرا مجبور کرد در کمتر از دو سال، ده بار گل بخرم و بکارم و فریدون دلسوخته هر روز برود و آبیاری کند و حاصلش را نبینیم. سروی که بالای سرش کاشته بودیم و بلند شده بود و سبز، بیآن که شاخهاش بشکند، ایستاده و سبز، سوخت و خشک شد. دیروز از خاک درآوردیمش. خاکی که آلوده شده به پودری سفید که دشمن شکوفهها و گلهاست. خاکی که مثل زهر است برای گلهای زیبای من. به سرعت به خانه برگشتیم.
میهمانهایمان پیش از غروب آمدند. مراسمی کوچک اما صمیمانه برای یکی از فرزندان این آب و خاک برگزار شد. خانوادهی شهرام دانستند که بسیارند آدمهای غریبهای که هرگز ندیدهاند اما در غمشان شریکند. با آنها آه میکشند و همراهشان اشک میریزند. دانستند که مادرانه برایش تفاوتی ندارد که فرزند اعدام شدهاش چه قومیت یا مذهبی دارد. همهی جوانان این سرزمین در قلبش جا دارد. تفاوتی نیست میان شهرام یا هر کدام از جانباختگان و اعدامیان با امیرارشد و مصطفی و بهنود و افشین و ریحانه مان.
صبح روز بعد، خانواده دلشکستهی احمدی خانهام را به مقصد زندان رجایی شهر ترک کردند. ساعتی بعد خبر دادند که مسئولان زندان گفتهاند نام شهرام احمدی در لیست اعدام شدهها نیست و چنین ثبت شده است: شهرام احمدی و همراهانش از این زندان منتقل شدهاند! به کجا؟ خدا میداند.
لابد رئیس سازمان امور زندانها یا دادستان یا مقامات بالاتر و پایینتر خبر ندارند که اینگونه با روح و روان خانوادهای عزادار رفتار میشود وگرنه مأموران خاطی را مجازات میکردند. وگرنه هر انسانی میداند که خانوادهی یک محکوم، شهروند این کشور است و گناهی مرتکب نشده که چنین آزاری ببیند.
اکنون میدانم که روح شهرام بلندتر از آن است که میپنداشتم. او به شناختی عمیق از سیستم زندان دست یافته بود. برای همین گفته بود نمیخواهد قبرش آباد شود. او میدانست که کینهی کسانی آن چنان عمیق است که حتی از سنگی بر گورش دریغ خواهد شد. این چنین شد که شهرام احمدی نیز به خیل جوانان بینام و نشان و ثبت نشده در سیستم گورستان پیوست.
شهرامی که هرگز از خاطرم نخواهد رفت. پسری نازنین و درستکار که با لهجه کردی به الله سوگند میخورد هرگز دست به سلاحی نیالوده. سلاح او ایمانش بود و کتاب آسمانی. او انسانی بود که به دیگران به چشم مخلوقات شریف الله نگاه میکرد و قلبش را از کینه پاک کرده بود. جوانی بود که حتی دشمنانش را دوست میداشت و برایشان هدایت آرزو میکرد. برای روحش شادی آرزو میکنم. میدانم که در آرامش است. مثل رودی که به مقصدش رسیده. به دریای آرام. به آغوش خدایی که میپرستید و تا پای جان وفادارش بود.
مزار شهرام احمدی
مزار ریحانه جباری
مزار شهرام احمدی
آری،
میهنی می سازیم
که در آن وسعت خورشید به اندازه چشمان سحرخیزان است
با ما در کانال تلگرام میهنی میسازیم همراه شوید
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر