۱ شهریور ۱۳۹۵

#ایران - دلنوشته شعله پاکروان، از اعدام نفرت دارم...

دلنوشته شعله پاکروان، از اعدام نفرت دارم...


متن زیر دلنوشته شعله پاکروان، مادر ریحانه جباری است که در اینترنت منتشر شده است:
«از اعدام نفرت دارم. اعدام با هر اتهامی نفرت انگیز است. هزار و یک دلیل برای این نفرت وجود دارد. اما در این لحظه می‌خواهم یکی از هزاران را برایتان بگویم.
... فرصتی پیش آمد تا باز با شهناز راهی جاده شوم. ساعتی بعد در اتوبوس نشسته بودیم و به سوی شهری می‌رفتیم که داغدار لاله‌های سرخ بسیاری است. پیش و پس از انقلاب. ایام جنگ. و اکنون داغدار مردان جوانی است که بی‌خداحافظی به دیار نیستی رفتند. ساعتها میگذشت و من و شهناز خیره بودیم به جاده‌ی تاریک و مارپیچ. گاهی چیزی به ذهنمان میآمد و به زبان می‌آوردیم. شهناز از سر خونین مصطفایش گفت و من از چشمهای بسته و لبهای ریحانه. او از قد و بالای پسرش گفت و من از رعنایی دخترم. او از 14روز سخت که وحشت‌زده دنبال پاره تنش می‌گشت گفت و من از انتظار هفت سال و چهارماهه‌ام. گریه هم کردیم. چشمهای شهناز سرخ شد مثل کاسه خون. مثل کاسه سر مصطفی که سوراخ شده بود و خونین. تنم کرخت و بی‌حس شده بود. مثل تن ریحان وقتی در آغوشش گرفتم کنار گودالی عمیق. ساعت حدود 3 نیمه‌شب به ترمینال رسیدیم. برادر، خواهر و همسر یک اعدامی منتظرمان بودند.
آن شب تا صبح بیدار بودیم و صحبت کردیم. میزبانانمان نماز صبح را خواندند و چراغها خاموش شد. من در ایوانی نشستم و تا طلوع خورشید به آنچه شنیده بودم فکر کردم. مثل قصه بود سرنوشت دو اعدامی این خانواده. دو اعدامی که یکیشان را می‌شناختم. برایم تلفن می‌زد و با گفتگوهای طولانی شناخت بیشتری از افکار و آرزوهایش پیدا کرده بودم. از آنچه بر او گذشته بود. صدای آرامی داشت. گاهی با زبانی حرف می‌زد که بلد بودم و میفهمیدم.
ریحان چند روز پیش از پروانگی شمع سفیدی را برمیدارد و سیاهش می‌کند. دورش روبان مشکی میپیچد و گره پاپیونی می‌زند بر روبان. به سحر می‌گوید اگر اعدام شدم تا سه روز این شمع را روشن کن. روی تختم. با ترفندهایی نگفتنی شمع سیاه و نیمسوز به‌دستم رسید. تا چهلم جلوی عکس ریحان گذاشتمش. حتی گره روبان را باز نکردم. در حفره‌ی ناشی از ان سه شب روشنایی، شمع کوچکی می‌گذاشتم تا بسوزد و تمام شود. شمعهای آب شده حفره را پر کرد و شمع سیاه از جلوی عکس ریحان برداشته شد. قایمش کرده بودم. دلم می‌خواست وقتی نبودم، وقتی به سوی ریحانم پرواز کردم، فرزندانم ان شمع را روشن کنند. سه روز. به جای من.
اما، وقتی قصد سفر کردم، شمع مرا به سوی خودش کشید. در ساکم جای گرفت و آن شب در گوشه‌یی از خانه خواهر دو اعدامی روشن شد. ساعتی سوخت و خاموش شد. تا زمانی دیگر که به زبان بیاید و روشنی بخواهد.
ایوان آن خانه مرا تبدیل به دو چشم کرد تا بگرید و به طلوع خورشید خیره شود. سپیده‌ی سحری که برای محکومین به اعدام معنای مرگ دارد. ابرهای رنگین آسمان را تسخیر کردند و خورشید طلوعی سرخ داشت. سینه آسمان را میشکافت و سرخی طلوع تا چشمهایم میدوید. اکنون چشمهای منهم سرخ بود. مثل چشمهای شهناز. همسفر صمیمی و صبورم.
ساعتهایی بعد به دیدار مادر دو اعدامی ‌رفتیم. پیرزنی مچاله شده زیر بار دو اعدام. پیرمردی داغان شده زیر بار تردید در ایمان. برادرانی پیر شده در شباب. خواهران و اقوامی غمگین در خانه‌ای که فریاد می‌زد. مثل آوار بر سرم فرو میریخت وقتی ناله‌هایشان به گوشم میرسید.
اینجا سنندج است. خانه بهرام و شهرام احمدی. بر زمین نشسته‌ام تا بشنوم از زبان اعضای این خانه که چه بر سرشان آمد در بیش از هفت سال. تا بدانم چگونه بیش از بیست خانواده از سنندج تا بهشت زهرا را طی کردند و شنیدند و دیدند و بازگشتند مسیر رفته را. تا بشنوم چگونه سر راهشان را گرفتند تا منعشان کنند از مراسم یادبود. تا بشنوم گریه‌های دلخراش پیرزنی نابود شده را که دو عکس در دست گرفته ولی فقط شهرام شهرام می‌کند.
 مادرم کرد است. و فریدون نیز. من کردی بلدم. هر چند با لهجه‌ای نادرست اما کلمات را میدانم. پیرزن فارسی نمی‌دانست. بخودم جرأت دادم و کردی خطابش کردم. دایه گیان قربان دل ریش و مجروحت شوم. صبور باش. اشکهای درشت از چشمهای ریزش بر سینه میچکید. پیراهنش خیس بود اما آتش سینه‌اش خاموش نمی‌شد. نفرینهای بی‌پایانش عرش را به لرزه درمی‌آورد. یاد خودم افتادم. دستم به جایی بند نبود. جگرگوشه‌ام زیر خاک بود و نفرینهای در آسمان. هر چه می‌گفت میفهمیدم. با تک‌تک یاخته‌های خاکستر شده‌ام. شانه‌هایش را مالیدم. آرام شد و شروع کرد به خواندن لالایی. عجب حزن جانسوزی دارد لالایی زنی در سوگ فرزندش. شهناز گریه‌اش گرفته بود. هیچ از کلمات نمیفهمید اما او زبان دل را می‌شناخت. او هم پسری رعنا را در خاک دیده بود هفت سال پیش. دستمال قرمز پیرزن کفاف اشکهایش را نمی‌داد. هم‌چنان که ابرهای آسمان کفاف ناله‌هایش را. با شهرام شهرامش قلب هر انسانی را به آتش می‌کشید. شهناز معنای این جمله‌ی تکرار شونده‌اش را آموخت. ' خوا حقت بسیند رووووله ' همانکه مادر فریدون هر بار بر مزار نوه‌ی سربدارش می‌گوید. 'خدا حقت را بگیرد فرزندم '
پدر قابهایی را آورد با عکس دو جوانش. بهرام متولد 69. چهار سال قبل بی‌آن که عزیزانش را در آغوش بگیرد یا حتی از پشت شیشه‌های چرک سالن ملاقات کابینی برایشان دست تکان دهد اعدام شد. پیش از اعدام همه‌ی وسایلش را به زندانیان بخشید. چیزهایی هم به برادرش رسید. مثل یک هدیه از سوی یک محکوم به دیگران. هنوز زخم دل این زوج پیر ترمیم نشده بود که شهرام پرواز کرد. شهرام متولد 66 سربدار شد، بی‌آن که لبخندی بزند به‌صورت عزیزانش برای وداع. با دست‌بند و پابند و چسب پهنی بر لب و کیسه‌ای بر سرش، همراه همبندیانش به میدان اعدام رفت. کسی نمی‌داند چه بر سرش آمد. ولی هنگام خاکسپاری دیدند که بر سینه‌اش رد سیاهی مانده که تا شانه‌اش ادامه دارد. جای باتوم. دستها و پاهایش را نتوانسته‌اند ببینند. وسایل شهرام غنیمت شمرده شد و توسط کسانی غارت شد. روز پیش از اعدامشان، دو گوسفند برایشان آورده بودند تا ذبح کنند و بتوانند گوشت بخورند بعد از دوسال. بیش از دومیلیون تومان هم بهای گوشت خوردنشان بود. همان روز بمن زنگ‌زده بود. گفت صبح به خواهرش زنگ‌زده و از او پرسیده که چگونه آشپزی کند با گوشت تازه. دوستانش مشغول پاک کردن تکه‌های گوشت و دل و جگر و کله پاچه بوده‌اند. خواهرش نالید و گفت من بودم کسی که به او یاد دادم چه کند تا غذاهای خوشمزه‌ای برای همبندیانش تهیه شود. هیچکدامشان طعم آن دو گوسفند را نچشیدند. آن هم به یغما رفت. روی پایم می‌زدم. ناخودآگاه. روی دامن سیاهم می‌زدم. خواهرش روسری سفیدش را مرتب کرد و گفت شهرام پیش از این گفته که برایش سیاه نپوشند و بر سروسینه نکوبند و صورت را چنگ نزنند. رسمی که کردها دارند در عزای جوانی به خاک افتاده. همسرش گفت حتی خواسته که قبرش را آباد نکنند. می‌دانید معنای آباد نکردن چیست؟ همان که ریحانم گفت: نمی‌خواهم سیاهپوشم شوی. از ته دل می‌گویم نمی‌خواهم قبری داشته باشم که تو خاکسترنشینش باشی. تمام تلاشت را بکن تا فراموش کنی روزهای تلخ را. مرا به‌دست باد بسپار.
وقتی نفسم بند آمد از حجم هوهوی باد، به ایوان خانه‌ی پدری شهرام رفتم. و چشمم به تابلوی خاک گرفته‌ای افتاد که آنجا بود. تابلوی آپاراتی شهرام با دستگاه کامپیوتری. سر و ته بود. مثل جنازه‌ای که سرازیر می‌شود داخل گودالی عمیق. تا پنهان شود برای همیشه. آفتاب روی شهر سنندج پهن شده بود. آفتابی که طلوعش را از ایوان خانه خواهری دیدم. ظهرش را از ایوان مادری. غروبش را در کجا خواهم دید. ؟ می‌بایست خود را به دست باد میسپردم تا بدانم کجا خواهم رفت. تا بشنوم قصه‌های تلخ و پر رنجی از زبان زنانی دیگر. تا ببینم کودکان پابرهنه‌ای که گوششان پر خواهد شد از لالایی مادر، در ایام یتیمی. در سوگ پدران جوانی که هرگز بازنمی‌گردند و دست محبت بر سر پابرهنگان خردسالشان نخواهند کشید. لیوانی پر از آب یخ را یک نفس سر کشیدم تا تب تنم فروکش کند. همسر و خواهر شهرام و بهرام حاضر شده بودند تا من و شهناز را ببرند به خانه‌ی دیگر اعدامیان. می‌بایست نفس تازه می‌کردم و زانوانم را محکم.
نمی‌دانستم در خانه‌های بعدی به چشم میبینم که قلبم از سینه درمیاید و تکه‌تکه می‌شود. نه برای پدران و پسرانی که زیر خاکند. بلکه برای زنان و مادران و کودکانی که مانده‌اند. نمی‌دانستم دختری را خواهم دید که ریحانم توصیف کسانی چون او را دو سال قبل کرد: مادرم، این حادثه برایم درسهایی داشت. پیش از آن نمی‌دانستم کودکانی هستند که قدشان به کمر من نمی‌رسد اما سالهاست از آغوش مادر محرومند '
وقتی کفشهایم را پوشیدم فهمیدم سفرم مثل یک مکاشفه است. من در حال عبور از تونل زمان بودم. چشمهایم چیزهایی را میدید که ریحانم نوشته و گفته بود. دستهایم اشکهایی را از صورت کسانی پاک می‌کرد که ریحانم کرده بود. دهانم حرفهایی را به زبان می‌آورد که ریحانم پیش از این گفته بود. وقتی از در خانه خارج شدم، ریحان در تنم حلول کرده بود. من شعله‌ی ریحانه پنجاه و دو سال دارم. من وقتی شعله بودم نمی‌دانستم ریحانه بودن رنج دارد. درد دارد. اشک دارد. من شعله‌ی ریحانه پنجاه و دو سال دارم و به خانه‌ای رفتم که در آن چند زن نشسته بودند. زنانی هم سن و سال ریحانه‌ی شعله که کوچکترینشان بیست و شش سال داشت. از حیاط بزرگ و ویرانه‌ای رد شدم. با شهناز. زنی که بعد از ریحانه‌ام زبانم را میفهمد. من و شهناز به جای همه‌ی مادران به آن خانه رفتیم و مادرانه تماشا کردیم. ».





آری،
میهنی می سازیم
که در آن وسعت خورشید به اندازه چشمان سحرخیزان است
با ما در کانال تلگرام میهنی میسازیم همراه شوید

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر