امروز در حالی که زیر لبم با ریحان حرف میزدم، با دلتنگی از خواب بیدار شدم. ساعت 6 صبح بود.
برایش نامهیی نوشتم که تکمیل کردنش تا رسیدن به بهشت زهرا ادامه یافت. با خواهرم وارد قطعه 98 شدیم. مأموران بیشماری ایستاده بودند. رؤسایشان صدایم کردند و پرس و جو از اینکه چه کسانی میایند. گفتم نمیدانم. دو مرد جوان از اصفهان آمده بودند که در همان دقایق اولیه هر دو را بردند. هر چه اصرار کردم رهایشان کنند گفتند شما برو. مهمانها آمدند و مادرم با سخنانش دومین سالگرد نوهاش را آغاز کرد. با یادی از امام حسین که پیامش محدود به زمان و مکان نیست. همو که میفرمود: ای مردم چون شکمهای شما از مال حرام پرشده حق را نمیپذیرید.
مادرم میگفت مردم از شرق و غرب عالم به هر وسیلهیی که در دسترس داشتند از اجرای حکم ناعادلانه ریحانه ابراز انزجار کردند، اما اینان حکم را اجرا کردند. چرا که شکمهایشان از مال حرام انباشته است. او سپس به ضربالمثل مشهور فارسی ”تخم مرغ دزد، شتردزد میشود “ اشاره کرده و گفت: ”حال بگویید دکل دزد و کشتی دزد چه میشود “؟
من نیز گفتم، از دلتنگیهای فزاینده، از عذاب تبعیض در اجرای عدالت و از تجاوز به دختران و پسران. در خبرها خوانده بودم که در مهرماه 93، همان زمان که در تب و تاب نجات ریحانه بودیم، پرونده تجاوز به پسران نوجوان حافظ قران مختومه شد. تنها نتیجهیی که از این دو مورد میتوان گرفت این است که فرزندان مردم در مقابل تجاوز افرادی همچون سربندی ایمن نیستند.
مأموران به تب و تاب افتاده بودند و در کنار هر یک از میهمانان دو سه مأمور ایستاده بود. دکتر ملکی که بیمار هم بود با صدایی آرام از مخالفتش با اعدام گفت. اینکه با اعدام ریحانه چه آتشی بر خانوادهام افتاد. وی ابراز امیدواری کرد که بهزودی این مجازات از قانون حذف شود. سه یا چهار مأمور زن جوان وارد جمع شده و با رفتاری خشونتبار چند تن از بانوان را بازداشت کرده و به درون یک خودروی ون بردند. از جمله خانمی که از شهرستان آمده بود و پسر بچه چهار پنج سالهاش با وحشت نظارهگر دستگیری مادرش بود.
همچنین یکی از شاگردان مادرم که در شهر دیگری ساکن است و خود استاد قران است دستگیر شد. من نزد مأموران رفته و خواستم که مهمانان را آزاد کنند. بهخصوص یکی از همبندیان سابق ریحان که سرطانی پیشرفته داشت با لولهها و کیسهها و کلاه گیسی که اثرات شیمی درمانی ش را پنهان میکرد. هر چه گفتم حداقل این بیمار سرطانی را بازگردانید نپذیرفتند.
در یک خودروی ون سفید دیگر آقای نوریزاد را دیدم که دستگیر کرده بودند. یکی از مأموران بسیار درشت هیکل و مهیب دستور داد تا مأموران زن مرا به داخل ون ببرند. سه مأمور زن جوان که یکی صم بکم بود و دیگری ذکر میگفت! و سومی عصبی، همراه با سه مأمور مرد، من و مادرم به اتفاق زن عموی میانسالم را نیز بازداشت و همراه باقی دستگیر شدگان از محل دور کردند.
به دوستانم گفتم به خیابان نگاه کنید. سعی کنید با چشم ریحان ببینید. او بارها نوشته که وقتی از داخل ماشین به مردمی نگاه میکردم که بیتفاوت از کنار ماشین رد میشوند با خود میگفتم که چند بار چنین ماشینی از جلوی چشمم عبور کرد و من نمیدانستم درونش چه حجمی از درد نهفته است؟
چند قطعه آن طرفتر تلفن یکی از مأموران زنگ خورد و بلافاصله همهمان را بازگرداندند. کمی بالاتر از خانه ابدی ریحان پیادهمان کردند. گوشی همه را هم پس دادند.
اما در غیاب ما به مهمانان حمله کرده و چادر و صندلیها را در هم کوفته بودند. حجم زیادی از تاج و دسته گل را به شکلی بیمارگونه روی گلهای باغچه ریحان تلنبار کرده بودند. شمعهای آب شده را روی مانتوهای بانوان و از جمله یکی از دخترانم پاشیده بودند.
با چند دوست هنرمندم به خانه بازگشتم. در طول راه به این فکر میکردم که اگر ریحانه را در زمان یزید اعدام کرده بودند، با بازماندگانش چه میکردند؟ یا اگر امام حسین را در قرن 21 به خون میکشیدند با کاروان بازماندگانش چه میکردند؟
بیش از پیش بهحال مادرانی که پارههای تنشان خوراک ماشین اعدام شدهاند میاندیشم و به نفرت فزایندهام از عوارض مخرب خشونتی به نام اعدام.
آری،
میهنی می سازیم
که در آن وسعت خورشید به اندازه چشمان سحرخیزان است
با ما در کانال تلگرام میهنی میسازیم همراه شوید
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر